سوژه اي براي يک داستان

ترانه ميلادي
taraneyepink2003@yahoo.com

سوژه ای برای یک داستان
ترانه میلادی
وقتی قلم با یک نویسنده همکاری نکند آن نویسنده بخت برگشته به همان حالی دچار می شود که من شده ام تازه چه فایده آمدیم و قلم را هم راضی به همکاری کردیم وقتی سوژه نباشد این طفل معصوم به چه بهانه ای کلمات را در کنارهم بچینید درغالبی که من برایش در نظر می گیرم قرار دهد.
شاید در نوشتن وسواس پیدا کرده ام شاید هم دچار اختلال بینایی شده ام که
نمی توانم یک سوژه ساده را برای نوشتن انتخاب کنم . آخر تفصیر من چیست که هر سوژه ای را که پیدا می کنم یا دست دوم است یا ارزش نوشتن و پردازش را ندارد.
وقتی با یکی از دوستانم که او هم دستی بر قلم داشت در این باره مشورت کردم به من گفت کافی است دست از این وسواس بی مورد بر دارم آنوقت خواهم دید که اطرافم آنقدر سوژه ناب و دست نخورده وجود دارد که من می توانم سالها بی نگرانی از نبود سوژه بنویسم و خوش باشم .
او برایم مثال زد، مثلا تو می توانی لبخند یک کودک را آنقدر بزرگ با اهمیت جلوه دهی که هر خواننده بیاندیشد آیا براستی لبخند یک کودک این همه حرف برای گفتن داشته است .
او درادامه صحبتهایش گفت : چیزی که زیاده سوژه برای نوشتنه، ولی پیدا کردن این سوژه ها چشم بصیرت می خواهد با کمی ذوق و ابتکار .
خدا می داند هیچ رنجی برای یک نویسنده بالاتر از آن نیست که خودش از کارش راضی نباشد ،این همه ورق سفید را سیاه کن آخرش هیچی به هیچی، خستگی اینجور نوشتن تو تن آدم می ماند تا اینکه یک بالاخره یک چیز بدرد بخور بنویسی و از خجالت خودت در بیای .
حالا گیریم قلم مثل موم تو دستمون باشه و سوژه هم حاضر و آماده ، این ذهن تنبل را چطور راضی کنم یک تکانی به خودش بدهد و یک لباس برای سوژه ای که با هزار بدبختی گیر آوردم بدوزه که به تنش بیاد و همچین خوش فرم باشه .
کی گفته که نویسندگی کار راحتیه؟ اونها که چنین ادعائی دارند یک صفحه سیاه کنند تا بهشون بگم یه من ماست چقدر کره داره ، از اینها گذشته اومدیم و نوشتیم وخوب هم از کار در اومد کافیه این اوراق زبان بسته را بدهی دست یک دوست منتقد تا نظرشو راجع به داستان شما بگه، کلی هم اصرار کنی که رودربایسی نکن و هر ایرادی که میبینی بگو ، و وانمود کنی که اصولا انسان نقد پذیری هستی و دوست داری عیوب کارتو بفهمی .
آنوقته که از یک داستان ده صفحه ای سی صفحه اشکال املائی و انشائی و غیره در می آید، حالا چه کسی پیدا می شود دست این نویسنده یک لیوان آب قند بدهد که فشارش برگرده سره جاش خدا می داند.
مسئله این است – بودن یا نبودن – و یا بهتر است بگوئیم – نوشتن یا ننوشتن – من شنیده ام اکثر شاعر ها آخرش مجنون می شوند ، ولی گویا این شایعه با روحیات ما نویسنده ها بیشتر جور در می آید .
اصلا چطوره یک آگهی بدهم روزنامه و از خواننده ها تقاضا کنم در صورت یافتن یک سوژه مناسب و دست اول با این شماره تلفن تماس بگیرید قول دادن یک مژدگانی را هم بدهم که مردم فکر ننکنند ار این آگهی های سره کاریه ، مسخره است ولی بهر جهت این حرفها برای من سوژه نمی شوند .
یادم می آید یک دوستی داشتم که تکه کلامش این بود – این کاملا طبیعیه – کاش اینجا بود و این سردرگمی مرا می دید و می گفت این کاملا طبیعیه ، شاید با شنیدن این حرف کمی آرام می شدم.
بگذریم ... حالا من یک کودک از کجا پیدا کنم ، اومدیم و پیدا کردم چطور وادارش کنم لبخند بزنه ، اصلا اومدیم و لبخند هم زد اونوقت اگر این ذهن فعالم در آن لحظه خاص غیر فعال بود و معنای این لبخند را درک نکرد من چه خاکی تو سرم بریزم حالا بگذریم که جلوی یک الف بچه کنف می شوم و او به خودش اجازه می دهد از ته دل به یک نویسنده کودن بخندد .
اصلا می توانم به یک چاقو خیره بشوم و ذهن غیر فعالمو با دادن رشوه راضی به همکاری کنم و او هم بیشتر از حد معمول فعال بشود ، آنوقت منم پیاز داغشو زیاد کنم با چند تا کیسه خون صحنه طبیعی تر به نظر می آید بعد چاقو را بدهم دست قهرمانی که خلق کردم و ولش کنم توی داستان تا هر کی را که جلوی راهش سبز می شود از هستی ساقت کنه ... نه اینطوری نمی شود، طبع لطیف من با خون و خونریزی جور در نمی آید .
چطوره یک داستان رمانتیک بنویسم خرجشم کمتره ، یه لیلی و مجنون می خواهد با دو سه تا مشکل حل نشدنی ، تازه آخر داستان هم می توام دختره را با ننه باباش بفرستم خارج و پسره را هم بذارم تو خماری ... نه ما اینکاره نیستیم .
بهتره یک داستان فلسفی بنویسم مثلا از زبان قهرمان داستان ادعا کنم که می توانم با دلیل و برهان ثابت کنم که اول مرغ بوده نه تخم مرغ ، بعد هم کلی مثل بزنم که اولین قاشق ماستی که به ماست زدن تا ماست بشود قضیه اش اینجوری بوده که ... نه فلسفه بافی تو مرام من یکی نیست .
می گوئم اصلا چطوره یک داستان تخیلی بنویسم ، می توانم یک دو جین بشقاب پرنده را سر زده بفرستم روی کره زمین تا حسابی کاسه کوزه زمینی ها را بهم بزنند بعد هم چند تا قهرمانو شیر کنم که بروند این بیگانه ها را از زمین بیرون کنند. اصلا شاید بهتر باشه آدمها را بفرستم فضا تا همان بلائی که سر زمین آوردنند سر کرات دیگر هم بیاورند. کار سختی نیست ولی می ترسم اگر این داستان و بنویسم خدایی نا کرده دست یکی از این فضایی ها بیافتد آنوقت به جرم فرستادن آدمها به فضا و بر هم زدن آرامش کرات دیگر من را به یک سیاره خارج از منظومه شمسی تبعید کنند ... نه باید فکر دیگری کنم .
ای کاش صادق هدایت بوف کور را ننوشته بود آنوقت من با دیدن همسایمون که مثل جغد کوره احتمالا یک سوژه برای نوشتن پیدا می کردم .
اگر بخواهم با خواننده های داستانم روراست باشم باید بگویم تمام این حرفها بهانه ایست برای ننوشتن ، بگذار ببینم این بهانه ها می تواند سوژای باشد برای نوشتن یک داستان . چرا زودتر به این فکر نیافتادم !!!
می ترسم قلم را زمین بگذارم رشته کار از دستم در بیاید ، خدای من حالا چه وقت تمام شدن کاغذ بود...




 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30389< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي